پیاده رو
میگفت دوستت دارم و من چای مینوشیدم
میگفت دوستت دارم و من راه میرفتم
میگفت دوستت دارم و نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم...
با هم نشسته بودیم روی سکویی
سرد بود و تاریک
هوا نه ، او را میگویم
رو به رو را نگاه میکردیم ، آینه بود
حرف میزدیم ، بر عکس هم
گل آورده بود و گل زد ، گل برد
حرف هایش تمام شد ، خنده هایم نه...
طومـــار